مرا می شکستی... مرا می شکستی!
دهانت را میبویند
مبادا گفته باشی دوستت دارم...
دل ات را می بویند
روزگار غریبی ست نازنین
و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه میزنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را
به سوخت بار سرود و شعر
فروزان میدارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی ست نازنین
آن که بر در میکوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابان اند
بر گذرگاه ها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
روزگار غریبی ست نازنین
و تبسم را بر لب ها جراحی میکنند
و ترانه را بر دهان
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی ست نازنین
ابلیس پیروز است
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد . . !
می دانی...؟
می گویند رسم زندگی چنین است!!!!!!!
می آیند....... می مانند....... عادتت می دهند.......
و می روند.......
و تو تنها می مانی.......
راستی نگفتی؟
رسم تو نیز چنین است؟
مثل همه ی فلانی ها هستی؟؟؟
مطمئن باش ... برو
ضربه ات کاری بود
دل من سخت شکست
و چه زشت به من و سادگی ام خندیدی
به من و عشقی پاک که پر از یاد تو بود
وبه یک قلب يتيم
که خیالم می گفت تا ابد مال تو بود
تو برو
برو تا راحت تر تکه های دل خود را
آرام سر هم بند زنم
این روزها ...
با هرکه دوست می شوم
احساس می کنم آنقدر دوست بوده ایم
که دیگر وقت خیانت است....