دین شما دین برتر است . . . !!

 

 

 

 

 

  وقتي هنوز دين شما

   دين برتر است

  بي‌شك

  برايم اين ور دنيا مهم‌تر است

  اين ور اگرچه رابطه محكوم ضابطه است

   بين من و شما

   دو سه خط شعر، رابطه است

   در شعر هم كه دارم فرياد مي‌زنم

  بي‌حرمتي نباشد اگر داد مي‌زنم !

  آخر دلم گرفته

   مگر از كه كمترم؟

  كه هيچ وقت راه به سويت نمي‌برم

  كه هيچ وقت

  قسمت من نيست آمدن

  آخر چه صيغه‌اي است،

   مگر چيست آمدن؟!

  اين آمدن

  كجاي جهان ثبت مي‌شود؟

  كه هر چه مي‌روم برسم،

   باز مي‌رود

  در خواب هم نشد كه بيايم سراغ‌تان

  حتي

   گلي نچيده‌ام از خواب باغ‌تان

  ديگر صبور نيستم

   از طاقتي كه نيست

  در خود مچاله مانده‌ام

   از قوتي كه نيست

  خوش به سعادت دل شاعر جماعتي

  كه

  مي‌رسند خدمتتان ـ به چه راحتي! ـ

  قصدم نبود اينكه

   كسي را خجل كنم

  گفتم دلم گرفته،

    كمي درد دل كنم

  جاي جواب نامه اگر شد

    به اين نشان

  آقا كبوتري بفرستيد پيشمان  . . .  !!

 

 

 

 

 

 


دست مرا بگیر . . .

 

 

 

 

دنیا به وسعت قفسی تنگ می شود

 وقتی دلت برای کسی تنگ می شود

 وقتی رسیده ای ته  ِ بن بست زندگی

 یا گیر کرده ای به دو تا دست زندگی

  داری کشیده می شوی از سرنوشت ها

 مثل دوباره رانده شدن از بهشت ها

 جا می گذاری از همه ی عمر یک اثر

چیزی شبیه خاطره ، اما خلاصه تر

 یک ردّ پای محو که یعنی تو بوده ای

 که سعی کن ، دوباره  ، از این خواب بد بپر

  دارم از آخرین نفسم حرف می زنم

 از انتهای کوچه ی تاریک یک نفر

  رد می شود ، شبیه من از چشم های تو

 در فکر پر کشیدن از این شهر کور و کر

 من هیچ چیز از تو به جز " تو " نخواستم

 دست مرا بگیر و از این زندگی ببر

  از مرگ ، از سیاهی یک عمر انتظار

 از سرنوشت  تیره ی این شهر داغ دار

  از این جهنم   ِ ابدی  زیر بالشم

 هر شب که خواب های تو را درد می کشم

  باران نمی زند به کویری که تشنه نیست

 دست مرا بگیر  ، کنارم فقط بایست

  از چشم های من به  جهانم نگاه کن

 با یک مداد زندگی ات را سیاه کن

 دور شکسته تر شدنت یک قفس بکش

 حالا فقط به خاطر عشقت نفس بکش

  شاید کمی به حس من ایمان بیاوری

به این کویر سوخته باران بیاوری

  من عاشقم به عشق خیانت نمی کنم

 دست مرا بگیر که عادت نمی کنم

    عادت به دیدن ته  ِ بن بست ها ، عزیز

             به هیچ چیز این قفس تنگ ، هیچ چیز . . .