عقربه های ساعت را از حرکت باز بدار

تلفن را بکش

استخوانی جلوی سگ بیانداز تا صدایش را نشنوم

بگو کسی سراغی از پیانو نگیرد

وبا نوای طبل

 تابوت را از جای برکند

و عزاداران را خبر کن

بگو هواپیمایی در آسمان خطوط عزا ترسیم کند

و این پیام را بگوش همگان برسان :

"که او مرده است"

بر گردن کبوتران سفید نوار سیاه ببند

به پلیس سر گذر بگو دستکش سیاه بر دست کند

آخر

اوشمال من بود و جنوب من

شرق و غرب زندگی من

انگیزه هر روزه ام و خیال خوش هر روزه ام

او ظهر من بود و نیمه شبم

در خیالم می گفتم عشق را پایانی نیست !

اشتباه می کردم

دیگر نمی خواهم چشمم به برق ستاره ای روشن شود

همه را دور کن

رخ ماه را بپوشان و به خورشید بگو به سیاهی باز گردد

چرا از این پس چشم به دیدنشان نخواهم گشود

او رفت . . . !!