پاییز باش ... !!
باران کـم کـم از نفس افتاده ی بهــــار!
بر پشت بام خانه ی من
آمدی چه کار ؟
حسی برای تازه شدن
نیست در دلم
از آسمان ساکت شعرم برو کنـــــــار
از دست های خشک تو
آبی نمی چکد
بیزارم از دو قطره ی با منت ات،
نبـــار !!
-
باغی
کـــه زیر پای تو پژمرد
و دم نزد
اندام زخم خورده ی من بود
روزگار !
« بر ما گذشت نیک و بد اما...»
تو بی خیال
پاییز باش
و بعد زمستان،
چـــــرا بهــــــار ؟
دیگر کسی بــــه باغ توجــــه نمی کند
وقتی
نداده میوه
به جز نیش های خار
با مردم همان طرف شهر
باش و بس
بُغضی گرفته راه گلو را
بــــــه اختیار
دارد
بهار می گذرد
با گلوی خشک
چشمان من
قرار ندارند از قـــــرار . . . !!!!
+ نوشته شده در یکشنبه یازدهم دی ۱۳۹۰ ساعت ۲:۵۵ ب.ظ توسط میترا
|