شب تلخ از ریشه

 بیرون زدن

شب تکیه روی عصایی که نیست

سرم

 روی یک شانه ی بی سر است

شب گریه

 با چشمهایی که نیست

چه شهری که دارد مرا می برد

به بازار گرمی قزّاق هاش

خودم را

به خونت گره می زنم

من و شیهه ی اسب

 در ساق هاش !

 ستون های کاخی

که ویران شده

که تاریخ افتاده از طاق هاش

چه شهری

 که هر روز لاغرتر است

  برای پرستاری چاق هاش !

 شب چرتکه بودن و باختن

ترازوی خشمی

 که سنگین شده

من از بیستون سنگ می آورم

که هر کوچه ای

  یک فلسطین شده !!

 دلم روستایی ست

در حال کشت

که باید به خون آبیاری شود

رگم را

به دست غمت می دهم

که اندام دنیا اناری شود

 غمش ؟

غمش چسپناک است می گیردم

غمش؟

غمش مرزبان است هل می دهد

غمش؟

غمش ریسمان است می بلعدم

غمت؟

غمت چار فصل است گل می دهد!

 پریدن . . . پریدن . . .

 چه ترسی ؟؟

  که من . . .

که من کفش های خطر بوده ام

دلم

 شور پرواز را می زند

من

 از اشک های خزر بوده ام

 شب چنگ انداختن در هوا

هوایی

که از خشم عریان شده

در آغوش من

 نعش " آزادی " است

که در ذهن تو

تیر باران شده !

 چه انگور تلخی

 که افتاده است

شب توبه های قدح نوش تو

چه صلحی

که مستی فراهم کند

شب جبهه رفتن

 در آغوش تو !

 جهان

 چند تا نقطه ی روشن است

که تاریکی اش انحصاری شده

جهان " من "و " تو "

 همین شعر هاست

که در خوابمان مین گذاری شده !

 همی

دست بردیم دندان شدند

همی

 پا نهادیم پا . . . رنده شد

چو گفتیم

 گیسو پریشان کنیم

همی

 پوست از کله مان کنده شد !

ته قصه مان؟

ته غّّّصّّّهّّ مان . . . ماستی . . . راستی !

دروغی

که در مزه ی دوغ بود

جهان را

کس دیگری خورده بود

ولی . . .

 سهم این مردم آروغ بود . . . !!!!