خسته ام از تو . . . از خودم . . . !!
کفشهایم کجاست ؟
می خواهم بی خبر راهی سفربشوم
مدتی بی بهار طی بکنم
دو سه پاییز دربدر بشوم
خسته ام از تو ،
از خودم ،
از ما ؛
"ما" ضمیر بعیدِ زندگی ام
دو نفر انفجار جمعیت است
پس چه بهتر
که یک نفر بشوم
یک نفر در غبار سرگردان ،
یک نفر مثل برگ در طوفان
می روم گم شوم برای خودم ،
کم برای تو درد سر بشوم
حرفهای قشنگ
پشت سرم،
آرزوهای مادر و پدرم
آه . . .
خیلی از آن شکسته ترم
که
عصای غم پدر بشوم !!
پدرم گفت :
" دوستت دارم ،
پس دعا میکنم پدر نشوی "
مادرم
بیشتر پشیمان که
از خدا خواست من پسر بشوم
داستانی شدم
که پایانش
مثل یک عصر جمعه دلگیر است
نیستم در حدود حوصله ها ،
پس چه بهتر که مختصر بشوم
دورها قبر کوچکی دارم
بی اتاق و حیاط خلوت نیست
گاه گاهی
سری بزن نگذار
با تو ازین غریبه تر بشوم . . . !!