راستی چرا . . . !!

 

 

 

 

 

ما که

این همه

برای عشق !

آه و ناله ی دروغ می کنیم

راستی چرا

در رثای بی شمار عاشقان

که بی دریغ

خون خویش را نثار عشق می کنند

از نثار یک دریغ هم

دریغ می کنیم . . . !!

 

 

 

 

 

 

خسته ام از تو . . . از خودم . . . !!

 

 

 

 

 

  کفشهایم کجاست ؟

  می خواهم بی خبر  راهی سفربشوم

  مدتی بی بهار طی بکنم

   دو سه پاییز دربدر بشوم

    خسته ام از تو ،

   از خودم ،

    از ما ؛

  "ما" ضمیر بعیدِ زندگی ام

  دو نفر انفجار جمعیت است

    پس چه بهتر

    که یک نفر بشوم

    یک نفر در غبار سرگردان ،

   یک نفر مثل برگ در طوفان

  می روم گم شوم برای خودم ،

  کم برای تو درد سر بشوم

  حرفهای قشنگ

  پشت سرم،

   آرزوهای مادر و پدرم

  آه . . .

   خیلی از آن شکسته ترم

   که

    عصای غم پدر بشوم !!

   پدرم گفت :

   " دوستت دارم ،

   پس دعا میکنم پدر نشوی "

  مادرم

   بیشتر پشیمان که

    از خدا خواست من پسر بشوم

   داستانی شدم

  که پایانش

   مثل یک عصر جمعه دلگیر است

  نیستم در حدود حوصله ها ،

  پس چه بهتر که مختصر بشوم

   دورها قبر کوچکی دارم

   بی اتاق و حیاط خلوت نیست

  گاه گاهی

   سری بزن نگذار

   با تو ازین غریبه تر بشوم . . . !!

 

 

 

 

 

 

این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست . . . !!

 

 

 

 

 

   حیف . . .

   آنها که بالشان دادم

   شاخه شاخه پریده اند از من

   از رفیقان راه می پرسی ؟!

   پیشترها بریده اند از من

   هرچه دادند

    زود پس دادم

    هر چه را خواستند رو کردند

   عشق را

   در سخاوتم روزی ،

   خیلی ارزان خریده اند از من . . .

   کرمهایی

   که در تن خشکم

   شادمان 

  می خزند و می لولند

   سالها پیش

   در بهاری سبز ،

   ریشه ها می جویده اند از من !

  خشکی ام را

  بهانه می گیرند

   که رهایم کنند و در بروند

  خودشان نیز خوب می دانند ،

   رگ به رگ

  خون مکیده اند از من !!

  هر کجا

   از نفس می افتادند

   باز سنگ صبورشان بودم

  گریه هایی به من فروخته اند ،

  خنده هائی خریده اند از من . . .

  محو کردند رد پایم را

  که ندانی کجا گرفتارم

  بعد

   تا هر چه دورتر بشوند ،

  سمت دیگر دویده اند از من

  چشم ها

   جور دیگری هستند ،

   حرف ها

  روی دیگری دارند

  وای . . .

   هرجا که پا گذاشته اند ،

    قصه ای آفریده اند از من . . . !!

 

 

 

 

 

 

به روزگار خودم جای گریه می خندم . . . !!

 

 

 

 

  چه ساده ام

  که به عشقت هنوز پابندم

  به روزگار خودم

   جای گریه می خندم

    چه ساده ام

    که پس از این هزار و هجده سال

   هنوز هم

   به قراری که بسته ای بندم :

   که می رسیّ

    و برای همیشه می مانی

  و می دهی

    به نفس های خسته ام جانی

  به انتهای خودم

  می رسم به این بن بست

  همیشه

   قصه ی بی سرپناهی ام این است

  همیشه

   آخر هر اتفاق می بازم

  برنده باشی اگر،

  من به باخت می نازم

  نشسته کنج قفس

    یک پرنده ی زخمی

  تو

   حال خسته ی من را

  چگونه می فهمی؟

  پرنده ایّ

   و قفس را ندیده ای هرگز

  تو طعم تلخ قفس را

   چشیده ای هرگز؟

  نشسته زیر پرت آسمان . . .

  چه خوشبختی !!

  همیشه دور و برت آسمان . . .

  چه خوشبختی !!

  تو

  از پرنده ی بی بال و پر

   چه می دانی؟

  تو

  ای پرنده ی پر شور و شر . . .

  چه می دانی؟

  دوباره

   سادگی ام کار می دهد دستم

  نمی شود که

   از عشقت گذشت، دلبندم !

  اگر چه

  سر به هوایی،

  قرار یادت نیست

  هنوز هم

  به قراری که بسته ای بندم !!

  هنوز هم که هنوز است

   حین هر باران

 تو را برای نفس هام آرزومندم

  تو سهم عاشقی ام . . . 

   نه !

  نبوده ای هرگز

  به روزگار خودم

   جای گریه می خندم . . .

 

 

 

 

 

 

هیچ دردی دوا نخواهد شد . . . !!

 

 

 

 

تا ابد زیر بار رسوایی

عشق تنها دلیل ملزوم است

مثل سریال های ایرانی،

آخر قصه هات معلوم است

سهم من از تو نیست جز دوری ،

 خوانده ای داستان مجنون را؟

لیلی اش را به دیگری دادند ،

عاشق آری همیشه محروم است

توی اسطوره های پیش از ما،

 کار دنیا به کام عاشق نیست

با کسی خوب تا نخواهد کرد

 از قدیم و ندیم مرسوم است

دست هامان به لمس هم شاید

می رسیدند در شبی آرام

شاید اما...

 نگاهمان حالا

به گناهی نکرده محکوم است

آمدی شعر بشنوی از من؟

 لذتی عایدت نخواهد شد

این غزل پاره ها که می بینی ،

شعر نه . . . درد های منظوم است

هیچ دردی دوا نخواهد شد

 از اثر این گلایه افتاده ست

دفترت را ببند و ساکت باش،

عمر این عاشقانه مختوم است . . .

 

 

 

 

 

سعی ات بر این باشد . . . !!

 

 

 

 

  سعی ات

   بر این باشد  پس از من،

   خوب باشی

  حتا اگر

   یک تکه سنگ و چوب باشی

  باران

   ضرر دارد برای چشم هایت

  کاری نکن

  چون حضرت یعقوب باشی

  می پرورانی در خودت

   مشتی یهودا

  پروا نداری عاقبت مصلوب باشی؟

  دست خودت شاید نباشد

   بی قراری

  عادت نداری

   خالی  از آشوب باشی

  هر چند

   من افتاده ام از چشم دنیا

  تو می توانی

   همچنان محبوب باشی

   دق می کنم از دوری ات،

   اما تو باید

  سعی ات بر این باشد

   پس از من خوب باشی . . . !!

 

 

 

 

 

مرغ عشق . . . !!

 

 

 

 

 

پرنده ای و سبک بال

 خوش به حال تو . . . نه ؟

  رسیده ایم به دریا ولی شمال تو نه !

 شمال نیست ولی عطر انزلی دارد

 هوای شرجی دریاچه خیال تو نه ؟

شمال نیست ولی از شمال می آیند

پرندگان مهاجر به آبسال تو نه ؟

به خشکسالی لبخند قطره ای بفرست

از آسمان که مرا دیده در خیال تو نه ؟

مرا ندیده کسی جز به یاد چشمانت

به جز به یاد تو و جز دل زلال تو نه !

تو خاطرات زلال جوانیم هستی

منم همیشه همان عشق خردسال تو نه ؟

بزرگتر شده ام در پناه دستانت

 رسیده تر شده این باع سیب کال تو نه ؟

رسیده ام به تو و با تو می پرم تا عشق

برای هر دویمان کافی است بال تو نه ؟

 

 

 

 

 

 

زخم های آدم سرمایه ست . . . !!

 

 

 

 

چقدر آدما زود عوض میشن

چند روزه دارم به این فکر میکنم

خیلی چیزارو فهمیدم

اینکه

همیشه وقتی تنهایی

تنها بمونی بهتر از اینه که حرفاتو کسی بشنوه که نباید بشنوه !

حس بدی دارم این روزا

خوبه الان سرم اونقدر شلوغ هست که

زیاد بهش بها ندم

ترسم از روزای دیگه ست !

چقدر سخته هدف نداشته باشی

چقدر بده نتونی تغییرات رو قبول کنی . . .

خیلی خسته ام

از خودم

از تو

از همه ی چیزای خوب

همه ی روزای خوب

همه ی خاطرات خوب

که به همشون حس بدی دارم !!

چقدر تحمل اینهمه تردید سخته وقتی

کسی نیست که درکت کنه

کسی نیست آرومت کنه

حتی نیست که براش حرف بزنی . . .

از یکی شنیدم که می گفت :

"زخم های آدم سرمایه ست !"

حالا می فهمم که

این سرمایه رو نباید تقسیم کرد . . .

داد نمی زنم

هوار نمی کشم

صبور و بی صدا می شم

دیگه همه چی رو تحمل می کنم

تنها چیزی که از دنیای آدم بزرگا یاد گرفتم

اینه که

وقتی می بری باهات شریک میشن

وقتی باختی تنهات میذارن . . .

چقدر این روزا بد می گذره

همه چیز فقط از روی عادته

سلام کردنم

نشستنم

بلند شدنم

آهنگام

حرفام

حتی دعواهام

قهرام

بی خوابی هام . . .

هیچ حسی به هیچ کدوم ندارم

هیچ حسی . . .

فقط دوست دارم تنها باشم

خیلی تنها !

دیگه باید بیدار شم

حالا که برام

جز برگای سوخته

و قلبی رو به خاکستر چیزی نمونده

حالا می فهمم که

حقیقت همون کابوس های هر روز و هر شبم بود که

فکر می کردم فقط یه خوابه !

شاید دیگه اینجا . . .

شایدم باز بیام بنویسم

نمی دونم . . .

ولی تا اطلاع ثانوی :

این قصه

به نام تو !

اینجا تمام شد . . . !!

 

 

 

 

 

 

چرا اینقدر بزرگ شدم . . . !!

 

 

 

 

 قلم در دستم بی حرکت مانده

  کسی کاغذ را تکان دهد

  شاید او حرفی برای گفتن داشته باشد !!

  از گذشته دور می شوم

   و به آینده نزدیک !!!

  پس این حال لعنتی کجاست ؟!؟

  می خواهم تمام عمرم درآن بنشینم

  و

  لبهایم را بر لبه ی فنجان قهوه بگذارم

  و بوی گرمش را استشمام کنم

  و در دل بگویم :

  بی خیال زندگی !!!

 هم اکنون نیازمند پاکن های سفیدتان هستم !

  نشانی: پیچ و خم افکارم !

  کمی بالاتر از حد تحملم !

  نرسیده به بریدن از این زندگی !

 کنار تابلوی" دیگر بیتابم" !!

  منزل یک آدم از نوع خط خطی

 به شقیقه ام

  چنگ می زند این درد لعنتی

  گویی می خواهد به یادم آورد هنوز زنده ام

   پس این کابوس در امتداد کدام شب به صبح می رسد

  من

   از به دوش کشیدن این جنازه ی بیدار

   خسته ام . . . !!

  خیلی سخته آدم منتظر چیزی باشه

   که می دونه اتفاق نمیوفته !

  یا اتفاقی بیوفته که اصلا منتظرش نبوده !

  نه ؟

  اووووووووف

  چقدر زندگی سخت شده

  چرا انقدر بزرگ شدم که اینو بفهمم ؟

  شایدم نمی فهمم . . . !!

 

 

 

 

 

 

سهم این مردم آروغ بود . . . !!!!

 

 

 

 

 

شب تلخ از ریشه

 بیرون زدن

شب تکیه روی عصایی که نیست

سرم

 روی یک شانه ی بی سر است

شب گریه

 با چشمهایی که نیست

چه شهری که دارد مرا می برد

به بازار گرمی قزّاق هاش

خودم را

به خونت گره می زنم

من و شیهه ی اسب

 در ساق هاش !

 ستون های کاخی

که ویران شده

که تاریخ افتاده از طاق هاش

چه شهری

 که هر روز لاغرتر است

  برای پرستاری چاق هاش !

 شب چرتکه بودن و باختن

ترازوی خشمی

 که سنگین شده

من از بیستون سنگ می آورم

که هر کوچه ای

  یک فلسطین شده !!

 دلم روستایی ست

در حال کشت

که باید به خون آبیاری شود

رگم را

به دست غمت می دهم

که اندام دنیا اناری شود

 غمش ؟

غمش چسپناک است می گیردم

غمش؟

غمش مرزبان است هل می دهد

غمش؟

غمش ریسمان است می بلعدم

غمت؟

غمت چار فصل است گل می دهد!

 پریدن . . . پریدن . . .

 چه ترسی ؟؟

  که من . . .

که من کفش های خطر بوده ام

دلم

 شور پرواز را می زند

من

 از اشک های خزر بوده ام

 شب چنگ انداختن در هوا

هوایی

که از خشم عریان شده

در آغوش من

 نعش " آزادی " است

که در ذهن تو

تیر باران شده !

 چه انگور تلخی

 که افتاده است

شب توبه های قدح نوش تو

چه صلحی

که مستی فراهم کند

شب جبهه رفتن

 در آغوش تو !

 جهان

 چند تا نقطه ی روشن است

که تاریکی اش انحصاری شده

جهان " من "و " تو "

 همین شعر هاست

که در خوابمان مین گذاری شده !

 همی

دست بردیم دندان شدند

همی

 پا نهادیم پا . . . رنده شد

چو گفتیم

 گیسو پریشان کنیم

همی

 پوست از کله مان کنده شد !

ته قصه مان؟

ته غّّّصّّّهّّ مان . . . ماستی . . . راستی !

دروغی

که در مزه ی دوغ بود

جهان را

کس دیگری خورده بود

ولی . . .

 سهم این مردم آروغ بود . . . !!!!