من سعی کردم مثل این مردم نباشم . . . !!

 

 

 

 

 

محكومم از قتل خودم،

 اين مرگ عمدي !

ديوانه ام، ديوانه ام، ديوانه ام، دي ...

وانِ نِ نِ نِ... گفتن اين شعر يعني

يك مشت واژه مثل من بي هيچ معني

من هستم و دريايي از تصويرهايي

كه مي زند در مغز من: «بام... بام... جدايي... »

من مي توانستم شما باشم، نبودم

از ابتدا در انتها باشم، نبودم

من مستم امشب از خودم، از شعرهايم

بايد كه در خود قي كنم، بالا بيايم

با يك كت و شلوار مشكي، سوسك مرده!!

و آدمي كه كلّه اش را باد برده

و يك اتوبوس پر از آدم كه مي رفت

يك كاروان مملؤ از ماتم كه مي رفت

تصوير و هي تصوير... زن قلبش گرفته ست

اين شعر در دستان من آتش گرفته ست

مي سوزم از عشقي كه روي پيكرم ريخت

آبي كه از زن بر سر خاكسترم ريخت

«وُدكا » نمي خوردم، فقط گريه... به هم ريخت

ناگاه مرد و سايه اش باهم درآميخت

پايم شكسته... و دلم... و واژه هايم

بگذار تا قعر لجن پا يين بيايم

يك مشت كرم زنده در مغزم... نبودند!

تو فرض كن، تو فرض كن... و كم نبودند!

حتّي تو هم... ول كن! نمي خواهم بگويم

حالا كه با پايان قصّه روبرويم

من سعي كردم مثل اين مردم نباشم

وقتي خدا مي سوخت «من » هيزم نباشم

حالا خدا مرده... و من مرده... و هرچه

دنياي من خالي ست از دنيا، اگرچه

تنهايي ام را شهر دارد مي فشارد

مردي كه جز تنهايي اش چيزي ندارد

هي آينه اصرار دارد كه ببينم

كه زنده هستم كه هنوز عاشق ترينم

اين آينه كه نيست، يك عكس قشنگ است!

من مرده ام... و پاسخ آ يينه سنگ است

دارم به سمت هيچ بودن مي گريزم

دريايم و بايد كه در جويي بريزم

دنيايتان ديگر برايم جا ندارد

اين روزهاي شبزده فردا ندارد

ديوانه تر از خويشم و ديوانه تر از

شعري كه امشب آمده بر روي كاغذ

حتّي تو هم مي ترسي از من نازنينم

حتّي نمي خواهم تو را ديگر ببينم!

در يك اتاق لعنتي بايد بميرم

در زير مردي خط خطي بايد بميرم

هرچند شعر درد من پايان ندارد

من مرده ام... و واژه هايم جان ندارد

چيزي ميان واژه ها پيدا نكردم

بايد كه دنبال خودم اينجا بگردم

با يك عصاي كهنه در يك راه فرضي

در زير جسمي يخ زده تا تو بلرزي

و من بيانديشم چرا اينقدر سردم

و در پي يك عاشق تازه بگردم...

حالا كسي در قعر ذهنم جان گرفته ست

دوران شعر و شاعري پايان گرفته ست

امروز رنگ و بوي خون را دوست دارم

تركيب احساس و جنون را دوست دارم

حالا فقط در فكر چيزي تازه هستم

در فكر يك ترديد بي اندازه هستم

ديوانه باشم يا كه نه، بهتر! بميرم

و زندگي را در خودم از سر بگيرم

حالا فقط من يك كلاغ شوم هستم

   كه تا ابد به زندگي محكوم هستم . . . !!

 

 

 

 

 

علی مرد میدونه تو خونه موندن واسه چی ؟؟

 

 

 

 

  شما که

  لباتون آتیش میریزن تو دفترا

  چشای روشنتون،

  آسمون این کفترا

  شما که

  عشق و صفا از لباتون خط میگیره

  اگه ساکت بمونین

   کوچه رو وحشت میگیره

   چرا ساکتین

   مگه کشتی هاتون آتیش گرفت ؟

  کی از آسمونتون

  سراغ گرگ و میش گرفت ؟

  چرا بیرون نمی یای دستور قتلت رو دادن؟

  نکنه

   "سایه ها"

  دنبال علی هم افتادن ؟

  شما که لبای عشقین

  واسه چی بسته شدین

  نکنه کتابتون چاپ نشده خسته شدین ؟

  نکنه فشردنت تو حجم این پرانتزا

  یا که چشماتونو زد

   هجوم خط قرمزا

  نکنه خورده بهت خنجرای تیز خودی

  نکنه

   علی

   تو هم "رد صلاحیت" شدی !!!!

  نکنه اتاقتون سلول انفرادیه

  آخه مولا بشینه

   یه جوری غیرعادیه !

  مگه تو قوت دستای محمد نبودی

  هرجا خاری میومد

   پای محمد نبودی ؟

  تو که اون آقا

   بهت میگفته دستامو بگیر

  توکه تو آسمونش میپریدی به شرط تیر

  نبینم که "کرکس ها"

  رو تن تو لول بزنن

  نبینم طعنه به اسطوره ی یاهو بزنن !

  پاشو

  دینت رو دارن

   لبریز "آفت" میکنن

  اینا که

    رو خون تو دارن "خلافت" میکنن !!!!

  علی مرد میدونه

  تو خونه موندن واسه چی ؟

  شیر و خرمات رو بذار

  شدی امام کاسه چی ؟؟

  میدونم کوچه پر از مردم کاسه خالیه

  ولی بی حضور تو

   دست حماسه خالیه !

  همینا که شیرشون مدیون ظرف علیه

  پچ پچای زناشون تو کوچه حرف علیه

  همه میگن که:

   علی پیره دیگه !

  کاری بکن !

  زبونم لال

  داره میمیره دیگه،

   کاری بکن !

  همینا که روز و شب

  "نماز هق هق" میخونن

  پاش بشه

   علی رو هم

  بچه منافق می خونن

  سر نیزه "قرآنای عمروعاثی" میذارن

  پاش بشه

  رو علی هم

   "انگ سیاسی" میذارن !!

  "اینا"

  از خداشونه تو خونه سانسورت کنن

  زیر بار غصه و طعنه

  نفس برت کنن

  نمیگن که

  اسمتون تو "لیست زنجیره ایه"

  همه میگن که:

  علی پول میگیره

  جیره ایه !

  اونا که

   "خوارج" رو دارن مجهز میکنن

  با تو خونه موندن

  "ما و شما" حز میکنن

  نه فقط دنبال بی اسب  و شتر کردنتن

  ابن ملجما

   به دنبال "ترور" کردنتن !!

  فکر نکن شیفته ی سهمیه ی بیت المالتن

  "سایه ها"

  جون علی

   هرجا بری دنبالتن . . .

  تب زخم اومده

  درد رو همه گیر کرده علی !

  آخه "ذولفقار" تو

   این دفعه دیر کرده علی !

  دارن از ذهن همه

   پاک میکنن هیبت تو

  زنده ای . . .

  اما دارن

   خاک میکنن هیبت تو

  یه چیزی به این روزای ول معطلی بگو

  پاشو سجاده دیگه بسه ته

  یا علی بگو  . . . !!!!

 

 

 

 

 

دین شما دین برتر است . . . !!

 

 

 

 

 

  وقتي هنوز دين شما

   دين برتر است

  بي‌شك

  برايم اين ور دنيا مهم‌تر است

  اين ور اگرچه رابطه محكوم ضابطه است

   بين من و شما

   دو سه خط شعر، رابطه است

   در شعر هم كه دارم فرياد مي‌زنم

  بي‌حرمتي نباشد اگر داد مي‌زنم !

  آخر دلم گرفته

   مگر از كه كمترم؟

  كه هيچ وقت راه به سويت نمي‌برم

  كه هيچ وقت

  قسمت من نيست آمدن

  آخر چه صيغه‌اي است،

   مگر چيست آمدن؟!

  اين آمدن

  كجاي جهان ثبت مي‌شود؟

  كه هر چه مي‌روم برسم،

   باز مي‌رود

  در خواب هم نشد كه بيايم سراغ‌تان

  حتي

   گلي نچيده‌ام از خواب باغ‌تان

  ديگر صبور نيستم

   از طاقتي كه نيست

  در خود مچاله مانده‌ام

   از قوتي كه نيست

  خوش به سعادت دل شاعر جماعتي

  كه

  مي‌رسند خدمتتان ـ به چه راحتي! ـ

  قصدم نبود اينكه

   كسي را خجل كنم

  گفتم دلم گرفته،

    كمي درد دل كنم

  جاي جواب نامه اگر شد

    به اين نشان

  آقا كبوتري بفرستيد پيشمان  . . .  !!

 

 

 

 

 

 


دست مرا بگیر . . .

 

 

 

 

دنیا به وسعت قفسی تنگ می شود

 وقتی دلت برای کسی تنگ می شود

 وقتی رسیده ای ته  ِ بن بست زندگی

 یا گیر کرده ای به دو تا دست زندگی

  داری کشیده می شوی از سرنوشت ها

 مثل دوباره رانده شدن از بهشت ها

 جا می گذاری از همه ی عمر یک اثر

چیزی شبیه خاطره ، اما خلاصه تر

 یک ردّ پای محو که یعنی تو بوده ای

 که سعی کن ، دوباره  ، از این خواب بد بپر

  دارم از آخرین نفسم حرف می زنم

 از انتهای کوچه ی تاریک یک نفر

  رد می شود ، شبیه من از چشم های تو

 در فکر پر کشیدن از این شهر کور و کر

 من هیچ چیز از تو به جز " تو " نخواستم

 دست مرا بگیر و از این زندگی ببر

  از مرگ ، از سیاهی یک عمر انتظار

 از سرنوشت  تیره ی این شهر داغ دار

  از این جهنم   ِ ابدی  زیر بالشم

 هر شب که خواب های تو را درد می کشم

  باران نمی زند به کویری که تشنه نیست

 دست مرا بگیر  ، کنارم فقط بایست

  از چشم های من به  جهانم نگاه کن

 با یک مداد زندگی ات را سیاه کن

 دور شکسته تر شدنت یک قفس بکش

 حالا فقط به خاطر عشقت نفس بکش

  شاید کمی به حس من ایمان بیاوری

به این کویر سوخته باران بیاوری

  من عاشقم به عشق خیانت نمی کنم

 دست مرا بگیر که عادت نمی کنم

    عادت به دیدن ته  ِ بن بست ها ، عزیز

             به هیچ چیز این قفس تنگ ، هیچ چیز . . .  

 

 

 

 

    

باید تمام راه را برگردم . . . !!

 

 

 

 

 

 باید بروم به ابتدا برگردم

 از این شب رو به انتها برگردم

 با این همه نفرین که شنیده است دلم

 با یک لب لبریز دعا برگردم !

 عشق تو به بدنامی من ختم شده ست

 از این همه حرف ناروا برگردم

 در راه حجاز، شوری از مستی نیست

 باید که از این راه خطا برگردم !

 نگذار که اینگونه زمین گیر شوم

 پر های مرا پس بده تا برگردم !

 تقدیر من و نبودنت عین بلاست

 با هر "قدر" از حکم "قضا" برگردم

 از قال و مقال کفر و ایمان سیرم

 با حالتی از خوف و رجا برگردم

 هر چند که رانده از بهشتم اما

 عمرا به جهنم شما برگردم !

 عشق تو و شور من پر آوازه شده است

 بگذار که بی سر و صدا برگردم

  یک عمر دویده ام به سویت اما

 باید که تمام راه را برگردم . . . !!

 

 

 

 

 

بعد از تو به گریه های من خندیدند . . . !!

 

 

 

 

 

  از بودنمان کنار هم ترسیدند

  یک روز تو را از دل من دزدیدند

  انگار که از غرورشان کم می شد

  وقتی که "تو" را کنار "من" می دیدند !

   سیبی که فقط قسمت این لب ها بود

  از شاخه بریدی تو و آن ها چیدند. . .

   تو زخم زدی و عده ای بعد از تو

  با زخم زبان خود نمک پاشیدند !

   آن روز اگر کنار من می ماندی

  بر نعش غرور من نمی رقصیدند

   بهتر که نبودی و ندیدی یک شهر

  بعد از تو به گریه های من خندیدند !

   هر چند که اینگونه به من بد کردی

  جز خوبی ات از زبان من نشنیدند !

 

 

 

 

 

ما سبز می شویم . . . !!

 

 

 

 

 

  ما سبز می شویم

  در متن تمام ترانه های نانوشته

  در امتداد این همه جاده ای که رو به مبادا می روند

  در حنجره فریاد های ممنوع

   ما سبز می شویم

  هر کجا که پرنده ای دچار دلهره باشد برای پریدن

  هر جا که دری رو به نیامدن باز شود

  و پنجره ای به سمت حصار

  ما سبز می شویم

  حتی به بهای سرخی شقیقه هایمان

  یا سیاه شدن دقیقه هایمان

  ما سبز می شویم

  تا هیچ کبوتری قفس را با آسمان اشتباه نگیرد

  تا هیچ آسمانی به پرنده دشنام نگوید

  تا هیچ پنجره ای از بوسیدن ماه نهراسد

  ما سبز می شویم

  حتی توی سلول های کهریزک

  پشت دیوار اوین

  توی دادگاه انقلاب . . .

  هر جا دلتان بخواهد

  هر جا دلمان بخواهد

  گاز اشک آورتان را هدر ندهید !

  ما سال هاست که مادرزاد بر خود سوزی این باغ

  اشک ریخته ایم !

  باتوم های تان را کنار بگذارید

  ما از آغاز "دانستن" آشنای درد بوده ایم !

   هر قدر که می خواهید ستاره از این آسمان خط بزنید

  هر چقدر دلتان می خواهد از ماه بد بگویید

  هر چه می توانید باد را به دانایی بیشه متهم کنید

  اما

  تا آن زمان که

   هم آغوشی یاس و نسیم جرم نباشد

  تا زمانی که هر پنجره ، ابتدای آسمان باشد

  تا آن روزگار که "تبر" خط بخورد از لغت نامه درخت

  یادتان باشد :

  ما همه جا سبز می شویم !

 

 

 

 

 

 

هنوز هم که هنوز است . . . !!

 

 

 

 

 

چقدر از تو سرودم !

نه خواندی و نه شنیدی

چگونه پر بگشایم

 به سوی شعر جدیدی

چگونه از تو بگیرم

 تقاص آن کلماتی

که

 در تب هیجان تو

   سوختند و ندیدی ؟!

هنوز هم

که هنوز است

 مانده ام "به چه قیمت؟!"

تمام دار و ندار مرا

 به چند خریدی ؟!

هنوز هم

 که هنوز است

مانده ام چه شد اصلا

به یک اشاره نشستی

 به یک اشاره پریدی

بگو چرا ،

 به چه جرمی مرا . . .

 چرا و چراها

"چرا ؟!"

 و هیچ نگفتی "چرا؟!"

 و باز پریدی

تو

در نهایت این داستان بی سر و سامان

به هیچ چیز

 به جز حرف های من نرسیدی

...

قرار بود

بماند برای روز مبادا

ولی

 تو پای غزل را

 به این میانه کشیدی . . . !!

 

 

 

 

 

 

یک اشتباه و . . . !!

 

 

 

 

 

 

  یک اشتباه

  و یک دهه در خود فرو شدن

  با زهرخند آینه ها  رو به رو  شدن

  این سهم

   یا سزای تو

   اما جزای من

  محکوم تا همیشه ی راز مگو شدن !!

   حتی

   به رستخیز زبان وا نمی کنم

  آسوده باش !

   نیست مرامم دو رو شدن

   ده سال

   با دروغ تو خوش بود حال من

  حالا

  چه سود می بری از

   راستگو شدن ؟!

   ایهام و استعاره

  و تمثیل و نقطه چین . . .

  آسان که نیست

    شاعر چشمان او شدن . . . !!

 

 

 

 

 

 

خدا وجود ندارد . . . !!

 

 

 

 

   چقدر دیر رسیدم 

  " زمان که زود ندارد "

  گرفته آتش مغزم

 " اگرچه دود ندارد "

جهان معا / دله من مُرد ،

 حسابهای تو جبرست

اگر که « بود » ندارد ،

 اگر « نبود » ندارد !

تمام فلخفه ی تو !

تمام خفسطه ی من !!

خدای خوب و بزرگی ست

 " ولی وجود ندارد "

شبیه خانه ی گنگی

که بسته است به هر فعل

در ِ خروج ندارد ،

 در ِ ورود ندارد !

نِشسته و می خشکد ،

نِشسته و می خشکد

شبیه دریایی

 که دوبار رود ندارد !!

نوشته بر تن تندت :

 چقدر دیر رسیدی

نوشته بر سر قبرم :

که گریه سود ندارد

پرنده ی بدبختی

 به شیشه می خورد از تو

... و اوج قصّه همین بود

 " ولی فرود ندارد ! "

چگونه

 حرف شود با صدای پوست و شلاق

که توی قافیه هایش

 « تن کبود » ندارد

نِشسته و می خشکد ،

 نِشسته و می خشکد

نِشسته و می خشکد . . .

 "" خدا وجود ندارد ""