بیدار شدیم دیدیم . . . !!
دنیا را بغل گرفتیم
گفتند :
" امن است
کاری با ما ندارد . . . "
خوابمان برد !!
بیدار شدیم دیدیم ...
آبستن تمام دردهایش شده ایم . . . !!
دنیا را بغل گرفتیم
گفتند :
" امن است
کاری با ما ندارد . . . "
خوابمان برد !!
بیدار شدیم دیدیم ...
آبستن تمام دردهایش شده ایم . . . !!
ای دوست
این روزها
با هركه دوست میشوم احساس میكنم
آنقدر دوست بودهایم كه دیگر
وقت خیانت است
انبوه غم حریم و حرمت خود را
از دست داده است
دیریست هیچ كار ندارم
مانند یك وزیر
وقتی كه هیچ كار نداری
تو هیچ كارهای
من هیچ كارهام
یعنی كه شاعرم
گیرم از این كنایه هیچ نفهمی
این روزها
اینگونهام :
فرهاد وارهای كه تیشهی خود را
گم كرده است . . .
آغاز انهدام چنین است
اینگونه بود آغاز انقراض سلسلهی مردان
یاران
وقتی صدای حادثه خوابید
برسنگ گور من بنویسید :
یك جنگجو كه نجنگید
اما . . .
شكست خورد . . . !!
عقربه های ساعت را از حرکت باز بدار
تلفن را بکش
استخوانی جلوی سگ بیانداز تا صدایش را نشنوم
بگو کسی سراغی از پیانو نگیرد
وبا نوای طبل
تابوت را از جای برکند
و عزاداران را خبر کن
بگو هواپیمایی در آسمان خطوط عزا ترسیم کند
و این پیام را بگوش همگان برسان :
"که او مرده است"
بر گردن کبوتران سفید نوار سیاه ببند
به پلیس سر گذر بگو دستکش سیاه بر دست کند
آخر
اوشمال من بود و جنوب من
شرق و غرب زندگی من
انگیزه هر روزه ام و خیال خوش هر روزه ام
او ظهر من بود و نیمه شبم
در خیالم می گفتم عشق را پایانی نیست !
اشتباه می کردم
دیگر نمی خواهم چشمم به برق ستاره ای روشن شود
همه را دور کن
رخ ماه را بپوشان و به خورشید بگو به سیاهی باز گردد
چرا از این پس چشم به دیدنشان نخواهم گشود
او رفت . . . !!
نفس که می کشم
حواسم هست که هم نفس نشویم !!
نفس های من
سوای هر احساس مربوط به تو شده اند
در حواشی ات که هیچ !!
در حوالی ات هم نفس تازه نمی کنم . . .
گاه
باید خفه شد
سکوت کرد . . . !!
راستی
خیالت تخت
هوس که هیچ !
هوای بهار را هم نمی کنم
که بیاید
و مرا
از این هجوم بی حجمی های بی پایان
نجات دهد . . .
آخر این نوشته
ختم به خیر می شود
اما
تو سخت نگیر . . .
آخر هیچ قصه ای خیر و شرش توفیری ندارد . . . !!
اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خواب سر چشمه را
در خیال پیاله می دیدیم . . .
دستهامان خالی ..
دلهامان پر ..
گفتگوهامان مثلآ یعنی ما . . .
کاش می دانستیم هیـــچ پروانه ای
پریروز پیلگی خویش را به یاد نمی آورد.
حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می میریم.
از خانه که می آیی ؛
یک دستمال سفید ،
پاکتی سیگار ،
گزین اشعار فروغ
و تحملی طولانی بیاور . . .
احتمال گریستن ما بسیار است . . . !!
خوب من !
بی بهانه باور کن
بی تو اینجا بهار خوبی نیست
من بمانم تو رفتنی باشی؟
این که اصلا قرار خوبی نیست !
عید امسال
تنگ می چسبم
به تن مهربان تنهایی
بی تو تکرار می کنم با خود :
دل سیاستمدار خوبی نیست !
تو بخند و بخند و باز بخند ،
جای این اشک ها که می ریزم
خوب شد که تو
زود فهمیدی
گریه راه فرار خوبی نیست
قبر این مردگان خاک آلود
التماسی ست از سر اجبار
که خدا هفت بار فرمودند :
مرگ ، گشت و گذار خوبی نیست !
دست کم
روزهای آخر را
اندکی عاشقانه تر طی کن
تا توانی
دلی به دست آور ،
دل شکستن که کار خوبی نیست !
Once I am sure there's nothing going on
I step inside, letting the door thud shut.
Another church: matting, seats, and stone,
And little books; sprawlings of flowers, cut
For Sunday, brownish now; some brass and stuff
Up at the holy end; the small neat organ;
And a tense, musty, unignorable silence,
Brewed God knows how long. Hatless, I take off
My cycle-clips in awkward reverence,
Move forward, run my hand around the font.
From where I stand, the roof looks almost new-
Cleaned or restored? Someone would know: I don't.
Mounting the lectern, I peruse a few
Hectoring large-scale verses, and pronounce
'Here endeth' much more loudly than I'd meant.
The echoes snigger briefly. Back at the door
I sign the book, donate an Irish sixpence,
Reflect the place was not worth stopping for.
Yet stop I did: in fact I often do,
And always end much at a loss like this,
Wondering what to look for; wondering, too,
When churches fall completely out of use
What we shall turn them into, if we shall keep
A few cathedrals chronically on show,
Their parchment, plate, and pyx in locked cases,
And let the rest rent-free to rain and sheep.
Shall we avoid them as unlucky places?
Or, after dark, will dubious women come
To make their children touch a particular stone;
Pick simples for a cancer; or on some
Advised night see walking a dead one?
Power of some sort or other will go on
In games, in riddles, seemingly at random;
But superstition, like belief, must die,
And what remains when disbelief has gone?
Grass, weedy pavement, brambles, buttress, sky,
A shape less recognizable each week,
A purpose more obscure. I wonder who
Will be the last, the very last, to seek
This place for what it was; one of the crew
That tap and jot and know what rood-lofts were?
Some ruin-bibber, randy for antique,
Or Christmas-addict, counting on a whiff
Of gown-and-bands and organ-pipes and myrrh?
Or will he be my representative,
Bored, uninformed, knowing the ghostly silt
Dispersed, yet tending to this cross of ground
Through suburb scrub because it held unspilt
So long and equably what since is found
Only in separation - marriage, and birth,
And death, and thoughts of these - for whom was built
This special shell? For, though I've no idea
What this accoutred frowsty barn is worth,
It pleases me to stand in silence here;
A serious house on serious earth it is,
In whose blent air all our compulsions meet,
Are recognised, and robed as destinies.
And that much never can be obsolete,
Since someone will forever be surprising
A hunger in himself to be more serious,
And gravitating with it to this ground,
Which, he once heard, was proper to grow wise in,
If only that so many dead lie round.
Philip Larkin
مثل دیوانه زل زدم به خودم
گریه هایم شبیه لبخند است
چقدَر شب رسیده تا مغزم
چقدَر روزهای ما گند است!
من که مفتم! اگرچه ارزانتر!!
راستی قیمت شما چند است؟!
از تو در حال منفجر شدنم
در سرم بمب ساعتی دارم
شب که خوابم نمی برد تا صبح
صبح، سردرد لعنتی دارم
همه از پشت خنجرم زده اند
دوستانی خجالتی دارم!!
قصّه ی عشق من به آدم ها
قصّه ی موریانه و چوب است
زندگی می کنم به خاطر مرگ
دست هایم به هیچ، مصلوب است!
قهوه و اشک... قهوه و سیگار...
راستی حال مادرت خوب است؟!
اوّل قصّه ات یکی بودم
بعد، آنکه نبود خواهم شد
گریه کردی و گریه خواهم کرد
دیر بودی و زود خواهم شد
مثل سیگار اوّلت هستم
تا ته ِ قصّه دود خواهم شد
مادرم روبروی تلویزیون
پدرم شاهنامه می خواند
چه کسی گریه می کند تا صبح؟!
چه کسی در اتاق می ماند؟!
هیچ کس ظاهرا ً نمی فهمد!
هیچ کس واقعا ً نمی داند!!
دیدن ِ فیلم روی تخت کسی
خواب بر روی صندلی و کتاب
انتظار ِ مجوّز ِ یک شعر
دادن ِ گوسفند با قصّاب!!
- «آخر داستان چه خواهد شد؟!»
خفه شو عشق من! بگیر و بخواب!!
مثل یک گرگ ِ زخم خورده شده
ردّ پای به جا گذاشته ات
کرم افتاده است و خشک شده
مغز من با درخت کاشته ات!
از سرم دست برنمی دارند
خاطرات ِ خوش ِ نداشته ات
سهم من چیست غیر گریه و شعر
بین «یک روز خوب» و «بالأخره»!
تا خود ِ صبح، خواب و بیداری
زل زدن توی چشم یک حشره
مشت هایم به بالش ِ بی پر!
گریه زیر پتوی یک نفره
با خودت حرف می زنی گاهی
مثل دیوانه ها بلند، بلند...
چونکه تنهاتر از خودت هستی
همه از چشم هات می ترسند
پس به کابوسشان ادامه نده
پس به این بغض ها بگیر و بخند
ساده بودیم و سخت بر ما رفت
خوب بودیم و زندگی بد شد
آنکه باید به دادمان برسد
آمد و از کنارمان رد شد!
هیچ کس واقعا ً نمی داند
آخر داستان چه خواهد شد!
صبح تا عصر کار و کار و کار
لذت درد در فراموشی
به کسی که نبوده زنگ زدن
گریه ات با صدای خاموشی
غصّه ی آخرین خداحافظ
حسرت ِ اوّلین هماغوشی
از هرآنچه که هست بیزاری
از هرآنچه که نیست دلگیری
از زبان و زمان گریخته ای
مثل دیوانه های زنجیری
همه ی دلخوشیت یک چیز است:
اینکه پایان قصّه می میری...
مست
و پنجره مست
و اتاق مست . . .
این چندمین شب است
که خوابم نبرده است
رؤیای «تو »
مقابل «من »
گیج و خط خطی !
در جیغ جیغ گردش خفّاش های پست
رؤیای «من »
مقابل «تو »
تو که نیستی !
دکتر بلند شد و مرا روی تخت بست . . .
دارم یواش واش . . .
که از هوش می رَ . . . رَ . . .
پیچیده توی جمجمه ام هی صدای دستهی دست،
دست می کنی و من که مرده ام
مردی که نیست
خسته شده از هرآنچه هست . . .
یا علم
یا که عقل . . .
و یا یک خدای خوب . . .
باید چه کار کرد تو را هیچ چی پرست؟!
من از . . .
کمک !
همیشه . . .
کمک !
خسته تر . . . کمک !!
مامان یواش آمد
و پهلوی من نشست . . .
« با احتیاط حمل شود که شکستنی . . . »
یکهو
جیرینگ !
بغض کسی
در گلو شکست . . . !!!!